دستان بی رحم روزگار، آجر ثانیه ها را یکی پس از دیگری روی هم می گذارد و دیواری می کشد به بلندای انتظارم!
انتظاری شاید عبث... برای آنکه بار دیگر نگاهم را به نگاهت گره بزنم... از پل خیال بگذرم و به روزهایی برسم که تو تمام دنیایم بودی و آرزوی من این بود که بخشی هر چند کوچک از دنیایت باشم!
نمی دانم چه شد که دنیا را از من دریغ کردی اما...
اما تا ابد در حبس این انتظار می مانم...
و ملاقاتهای گاه و بیگاه خیالت امیدوارم می کند به رهایی از این هجران!
نمی دانم...
شاید روزی رسید که تصویرم در پشت مژگانت حبس شود تا همیشه!